جمعه

بیست و هشتمین خزان ِ تنهایی ام آمد ...

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش

باغ بی برگی

روز و شب تنهاست با سکوت پک غمناکش

ساز او باران ، سرودش باد

جامه اش شولای عریانی ست

ور جز اینش جامه ای باید

بافته بس شعله ی زر تا پودش باد

گو بروید ، یا نروید ، هر چه در هر کجا که خواهد

یا نمی خواهد

باغبان و رهگذاری نیست

باغ نومیدان

چشم در راه بهاری نیست

گرز چشمش پرتو گرمی نمی تابد

ور به رویش برگ لبخندی نمی روید

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟

داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت

پست خاک می گوید

باغ بی برگی

خنده اش خونی ست اشک آمیز

جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن

پادشاه فصل ها ، پاییز


* امروز دو روز مانده به آمدنت ! آفتاب و مهتابِ حسین علیزاده همدم روزهای آخرِ تابستان است و گردشم میان کتاب های کتابفروشی مولانا ... نمی دانم ! می گویند اشراق ... باشد ! اشراق . آمدنی شدی رفیق . پاییز تو را می گویم ... فکر می کنم شاید این خزان برایم ارمغانی بیاورد جز انسان های هست و جز نامردمی ... شاید ! اما نه ! نه ! من همیشه تنهایم و این هم بیست و هشتمین خزانِ تنهایی من است که از راه آمده ... به عبث می پایم اگر اندیشه کنم که این پاییز تنها نخواهم بود همراه آدمیانی که ... به عبث ! پس خوش آمدی ! خزان ... خزانِ تنهایی ام ... خوش آمدی و سخت عزیز می دارمت .

۲ نظر:

ناشناس گفت...

هنوز که هنوزه پاییز و رمضان برای ما خاطره آش افطاری شماست و "ماه خوب رمضون".خونه هم که عوض کنی پیدات می کنیم بی بهانه

ناشناس گفت...

پاییزرسیده حالا تنهایی هم...
من که اون افطاریو نخوردیم اما با بهانه یا بی بهانه دلتنگتون می شیم.