دوشنبه

بی بهانه به ارمغانِ پاییزی ام؛ رفیق سعید آقام علی!


گرد و خاکی نشسته بر بی بهانه که رُفتن و بردنش انگار کار من و کار امروز نیست! دلم هوایش را کرد و آمدم! دیدم هنوز هست! نمی دانم فیلتر هم شده یا نه! به هر حال هنوز هست! بی بهانه هست! برای نوشتن اینجا یا در سودای سیمرغ هرگزم بهانه لازم نشد! همین شد که حالا! آمدم و نوشتم! خوب! نوشتن تنها و تنها کاری است که بی اینکه کسی بیاموزدم آموختم! حالا هم آمده ام که از هفتم مهر هشتاد و هفت بنویسم باز هم بی بهانه بود که صدایم کرد! من نخواستم! بعد ِ مدت ها نوشتن یعنی کسی نمی آید که بخواندم! شاید همه از یاد برده باشند اینجا را و کسی نخواندش! خیلی هم مهم نیست! مهم نوشتن است و ماندن! آن هم این روزها! روزهایی سخت تر از دیروز، خیلی سخت تر، شاید فردا هم بیاید و بیایم و بنویسم که این روزها از دیروز که امروز است سخت تر است... شاید! نمی دانم! این هم خیلی مهم نیست! مهم بودن است و تداوم بودن و دست برنداشتن از سر ِ داشته هایمان و غوغا نکردن از دست نداشته ها! باز هم زیاده نوشتم، پس کوتاهش می کنم! هفت مهر هشتاد و هفت روزی بود که خزان تو را برایم آورد، قرار بود زودتر بیایی و من نمی دانستم، اگر می دانستم که همان زودترش چهار ماه پیشش زنگکی می زدم کوتاه و آب دهانی قورت می دادم از ترس خشمت که در این عکس که تنها عکسی بود به غیر از عکس کمپینی که می گفت رفیق سعید آقام علی را آزاد کنید! و انگار این تازه تر هم بود! باز صدها رحمت بر همان عکس قبلی که خنده ای هم داشت و سرخش کرده بودند و شده بود بسان عکس شهدای جنگ با عراق که حالا روی در و دیوار تهران است و زنگ که زدم می گفتم سلام، رفیق سعید آقام علی؟ با همان صدای شکسته و خشنت می گفتی بعله و من ادامه می دادم که امانتی پیش من داری و بیاورم؟ بعد به جای من تو می آمدی قزوین که خاطره ای بگذاری و بروی به همان گوشه ی خودت در یزد که تو آمدی و من در جا و بی درنگ خواستمت واگر همان خرداد می آمدی، آن وقت بهار بود که تو را برایم آورده بود که ندانستم و همین نادانی ام شد که خزان تو را آورد و حالا دو سال می گذرد و من به همین بهانه ی بی بهانه باز در بی بهانه نوشتم! هفتم مهر هشتاد و نه! هست و تو هستی و من هم! ارمغان خزانی ام! این جا بی بهانه و تو هستی من دیگر نمی نویسم بیست و نهمین خزان تنهایی ام و سی امین خزان تنهایی آمد! دو خزان می گذرد و من تنها نیستم ! بی بهانه دوستت داشته ام و دوستت دارم بسیار! بسیار هنوز...

هیچ نظری موجود نیست: