چهارشنبه

این پانزده سال زندانی که برایت بریده اند و دوخته اند، شاید دلشان را خنک کند! نه؟


هر روز می گفتم برو و نمان! نمان اینجا و برو! حیف است که بمانی و بگذرانی فقط! برو و درس بخوان! برو و کار کن! برو و راحت زندگی کن! برو تا قدر سواد و تخصصت را بدانند! این جا دنیای آدم کوتوله هاست و تو رنج می بری اینجا! می گفتم! یادت هست؟ حتمن یادت هست! آنجا که حالا هستی و من هراس شب و روزم است آنجا بودن، آنقدر سکوت و طولانی هست که به خیلی چیزها فکر کنی! می گفتم برو و نمان، می خندیدی، تلخ می خندیدی و می گفتی نه! نمی توانم که بروم! نمی گفتی چرا! اما می دانستم دغدغه ی خانواده داری که نمی روی! دغدغه ی مرا داری که نمی روی! دغدغه ی همین چند دوست کم و بیش را که هنوز نارو نزده بودند داری که نمی روی! دغدغه ی آزادی داری که نمی روی! تلخ تر می خندیدی و می گفتی نمی روم پری! بگیرنم می گویم تو بوده ای! همیشه همین را می گفتی و من در دل می گفتم مزخرف نگو! من کی و کجا می توانم مثل تو باشم؟ آن همه مخلص و پاکباخته! امکان نداشت! هر روز که یکی را می بردند و می دانستیم پرونده ی تو، آزادمرد ما با بردن او سنگین و سنگین تر می شود، التماست می کردم که بروی! می خندیدی و می گفتی نه! حالا ببین! نرفتی و رنج همه ی ما شدی! رنج خانواده، اندک دوستان، رنج من، رنج آزادی! نوشته اند هفتاد میلیون دلار پول گرفته ای! این بار من خندیدم با خواندن این خزعبلات کیهان و بزرگترهایش! یاد آن روزی افتادم که آمدم سراغت اراک! یادت هست؟ سرتا پایت رنگی بود! لخ لخ دمپایی ات را کشیدی روی زمین و جلو آمدی! گفتم کجا بودی؟ چه می کردی؟ گفتی نقاشی ساختمان می کردم! ساعت های زیاد سرکار بودنت را من خوب یادم هست! بی پولی ات و گرفتاری های ریز و درشتت را من خوب تر یادم هست! حالا! گوش کن! حسین! نخند و برایم بگو هفتاد میلیون دلار چند تومان می شود! زود بگو! فکر نکن! ها! نمی دانی! تو اصلن نمی دانی این دلارها که می گویند چه رنگی است! گفته اند با سیا در ارتباط بوده ای! برایم بگو ترکی حرف می زدی با آن ها؟ تو که انگلیسی یاد بگیر نبودی هیچ وقت! پس حتمن آن ها هم آذربایجان دارند و ترکی می دانند! می بینی چه قدر مسخره و باورنکردنی است اتهاماتت؟ اما! اما صبر کن! آنقدرها هم بی گناه نیستی ها! من فقط می گویم این حرف ها که می زنند تهمت است که با سیا در ارتباط بوده ای و دلار آن هم میلیون گرفته ای! اما بی گناه هم نیستی! گناهت این بود که وبلاگ می نوشتی! کم گناهی هم نیست! این که تمام بلاگستان بشناسندت! گناهی است کبیره! ها! گناه های دیگری هم داری! اینکه آزادی می خواستی آن هم برای همه! گناهی است نابخشودنی! نخند دیگر! گوش کن! اینکه برایت فرق نمی کرد، تفاوتی نداشت که بهایی است، مسلمان است، چپ است، راست است،دانشجو و یا کارگر است و هر که هست نباید زندانی شود و یا اعدام و سنگسار شود! این گناه خیلی خیلی بزرگی است! یادت هست من و تو، ما! دوستان خیلی خیلی زیادی داشتیم که به مرور کم و کم تر شدند! همان ها را می گویم که خبردار شدند دستگیر شدی و به من گفته اند از ایران رفته ای یا قهر کرده ای یا و ... و حتا حاضر نشدند تا چند ماه یک خط بنویسند که یک دانشجو که تو باشی زندانی شده است، همان ها کم تر گناه کارند، می دانی چرا؟ چون برایشان فرق داشت! یک روز پژاک مد می شد و همه داد حمایت سر می دادند، یک روز بهایی، یک روز لیبرال و یک روز ترک ها! و آن ها شروع می کردند به دفاع از آزادیشان! این بود که ما کم کم و آهسته آهسته بی دوست شدیم! تنها شدیم! راستی نوشته اند در تهران در ستاد یکی از کاندیداها دیده شدی! عجب جرم بزرگی! همان وقت که خودشان همه را در خیابان می خواستند که بالماسکه شان کامل شود و از فردایش کسی اجازه نداشت حرفی بزند و در خیابان باشد را می گویند! در ستاد یکی از منتخب های خودشان که باشی هم مرتکب جرم شده ای! زیاده نوشتم؟ ببخش مرا! خلاصه می کنم که آزادی خواهی و انسانیت بزرگترین گناه و جرم توست که خوب می دانی این روزها این جرم را که مرتکب شوی باید بهای گزافی بپردازی! خواندم که سیصد میلیون وثیقه ات هست! تصور کن! نه! نه من و نه تو حتا نمی توانیم این همه پول را متصور شویم! بعد برای آزادی موقتت این همه پول خواسته اند و چه رنجی برده اند پدر و مادرت تا فراهمش کنند! اما بعد دیدند نه دلشان خوب خنک نمی شود! بیایی بیرون؟! گفتند نه! با وثیقه هم نه! حالا هم که 15 سال زندانی ات می کنند! این را که خواندم برادرم آمد در نظرم! می دانی چرا؟ آخر تو متولد 14 تیر 64 هستی و برادرکم روز 12 تیر 64 به دنیا آمده است! حالا هردو بیست و پنج ساله اید و تو از بیست و چهار سالگی در زندانی و حکمت می گوید تا چهل سالگی باید بمانی آنجا! تازه اگر این پانزده سال دلشان را خنک کند! اگر نکند که نگهت می دارند تا جلای دلشان شوی! خوب، تو که حالا حالاها این را نخواهی خواند؛ اما جانکم، برادرکم، کاش گوش می کردی به حرفم و می رفتی تا به گناه آزادی خواهی بی رنگ و ریایت، بند به دست و پایت نزنند، کاش می رفتی که داغ دلم این همه شعله نکشد تا آسمان و دلم نخواهد اشک ها و مویه های بی پایان را، کاش ... کاش ... کاش ...