سه‌شنبه

اسب چوبی



به سختی راه می رود ، آنقدر خمیده که به زحمت هم نمی توانی باور کنی سال ها پیش ، قدی بلند داشته است.گرد پیری بر چهره ی چروکیده اش نشسته و سرفه های گاه و بیگاهش خبر از بیماریی کهنه می دهد . بارش را که بر روی زمین گذاشت به من نگاه کرد ، سر تکان داد و گفت: خوش آمدی ! دخترم ! پیر شوی که یاد من می کنی و فراموشم نکرده ای هنوز!هنوز را که می گوید سرفه امانش نمی دهد . می خندم : شما برکت زندگی ما هستید ،دردلم می گویم کاش می توانستم بگویم که از پیری بیزارم واز زندگی هم ! دوباره سرفه امانش را می برد. به بارش نگاه می کنم ، کمی نان ، کمی پنیر، مقداری چوب و لباسی پاره و نخ نما و یک پلاستیک سیاه که تویش معلوم نیست. نگاهم را دنبال می کندومی پرسد : می بری؟ می گویم حتما ! چرا زحمت کشیدید؟ نگاهی پر معنا می اندازد و می گوید : این بار میوه و گردو برایت نگذاشته ام، این دفعه زندگی ام را می بری ! از جا بلند می شوم و پلاستیک را باز می کنم ، چند عروسک وتوپ ویک ماشین چوبی ، همه شان کهنه اند و درب و داغان و چند لباس بافتنی رنگ و رو رفته!می گوید : ببر برای سامان ، تشکر می کنم .می گوید : نمی پرسی چرا همه کهنه اند ؟ می گویم : نه ! عیبی ندارد ؟ حتما بچه های زیادی با اینها بازی کرده اند . اخم می کند و می گوید : کاش همه چیز بر اثر مصرف کهنه شود واز بین برود نه اینکه دستی بهشان نخورد زمان کهنه شان کند. منتظر می مانم تا بگوید. می نشیند کنارم و می گوید : ماهرخ را یادت هست ؟ تعجب می کنم که چرا می پرسد ! ماهرخ زنش است و عکس هایش را بارها نشانم داده ! تازه به یاد می آورم که آلزایمر به سراغش آمده و همه چیز را فراموش می کند و فکر می کند من هم ...می گویم:آره ! خدا بیامرزدش ! ادامه می دهد :وقتی عاشقش شدم عروسک باز ی می کرد و قرار بود همان روز ها زن پسر کبلایی شود که معلوم نشد چرا یک شب بی خبر از ده رفتند و دیگر نیامدند ! مردم می گفتند زنش دیوانه شده بوده و کبلایی برای اینکه کسی نفهمد شبانه از ده رفته تا داماد هایش متوجه نشوند و دختر هایش را پس نفرستند به خانه ! هر که را می شناختم واسطه کردم تا ماهرخ را راضی کند ، اما جوابش همیشه همان بود : نه!می گفت : به آراز قلی بگویید نمی خواهمش ! نگاهم کرد ، مشتاق تر نگاهش کردم ، ادامه داد:جنگ شد ، من هم رفتم چون بهانه ای برای ماندن در ده نداشتم ، مدتی بعد با دست تیر خورده و فلج برگشتم ، ننه عالیه پرستاری ام کرد اما دیگه هیچ وقت نتوانستم دست چپم را تکان دهم . نگاهم روی دستش خیره ماند. گفت : ماهرخ را بعد از چند ماه دیدم ! کوزه به دست می رفت و من کنار دیوار سایه گرفته بودم و نگاهش می کردم ، رویش را برگرداند و مثل همیشه پا تند کرد که برود ، اما این بار چیزی را دیدم که تا آن روز ندید ه بودم ! قطره اشکی که از گونه ی ماهرخ پایین آمد. دلم گرم شد، نامه ها را با یک انگشتری و یک قواره پارچه ی بنفش که از شهر خریده بودم برایش فرستادم ، که ننه ام برد. یک ماه بعد به خانه ام آمد و شد زنم ! به همین سادگی. برای زندگی مان همه کار می کردم ، یک اتاق دیگر هم ساختم توی باغ که وقتی بچه آمد برویم تویش زندگی کنیم. زمستان را به ساختن این اسباب بازی ها گذراندم ،ماهرخ کنارم می نشست و بافتنی می بافت . وقت آمدن بچه ، قابله ی ده را آوردم، بچه آمد ! اما ماهرخ رفت.کمی بعد از ماهرخ بچه هم رفت. این اسباب بازی ها ماند و اتاق سفید و خالی ومن ! دیگر دست و دلم به کار نرفت ! کاش من هم می رفتم ! دوست دارم فقط یک بار دیگر آن قطره اشک ماهرخ را ببینم که برای دست فلجم از چشمان سبزش ریخت !نگاهم کرد و خندید : نمی دانم چه بر سر عشق آورده اید شما جوان ها ! امروز عاشق می شوید ! فردا تنهایش می گذارید و می روید ، بغض می کنم . حس می کنم گر گرفته ام ، می گویم می برمشان برای سامان ! ممنون ! می گوید کاش ماهرخ زنده بود و کاش بچه می ماند ، میشدی عروس خودم ! می خندم و اشک هایم سرازیر می شود. میان خنده و گریه می روم. سیگار و غذا و لباس ها را برایش می گذارم و از در بیرون می روم که صدایم می زند : پریسا ! برمی گردم و نگاهش می کنم ! پیراهن را دیدی ؟ همان پیراهن بنفش را می گوید ، سر تکان می دهم که آره ! می گوید : لباس عروسی ماهرخ است ، نگهش دار ! نمی دانم چرا امروز با گفتن این حرف ها تو را هم رنجاندم اما یادگاری هایم را می دهم به تو که امانت باشد پیشت . قدر شان را می دانی ! دفعه ی بعد که آمدی، سامان را بیاور تا در باغ بازی کند . می گویم : چشم! دلم می خواست می توانستم بگویم میخواهم با سامان بیایم و بمانم . زندگی در باغ و در کنار مردمان ساده و بی آلایش ده آرزویم است تا سامان بتواند بیاموزد بی ریایی و صفا را ازمدرسه ی پاک و مهربان روستا . در را محکم می بندم به امید اینکه زودتر برگردم . یک هفته بعد با سامان می رویم با چمدان هایمان . تا می رسم بانو می آید و تا برسد به من با قدم های آهسته اش ، می رسم به در باغ . نمی گذارد بروم تو ، متعجب نگاهش می کنم ! هیچ وقت هراسان ندیده بودمش! می گوید : آراز قلی مرده ، کسی در باغ نیست ! بیا برویم گورستان ! می نشینم ! وا می روم ! باز هم دیر آمده ام ! دیر آمدن !رسمی ! شده است در زندگی من ! سامان دررا هل می دهد و می رود تو! صدایم می زند:مامان پریسا ! نگاهم را می کشانم به حیاط خالی ! یک اسب چوبی آنجاست که روی گردنش نوشته : رخش ! خنده ام می گیرد ، می گویم آرازقلی هم دل خوشی داشت ! این روزها به زور روی پاهایمان هم راه می رویم ! آنوقت او برای سامان رخش ساخته است !؟ بانو حیران نگاهم می کند . می خندم ومی گریم ...

۳ نظر:

ناشناس گفت...

بهانه بهانه بهانه
همیشه همه پی بهانه ایم ، بهانه های تازه ....
خیلی خوشحالم که بی هیچ بهانه قلم میزنی روی این صفحات ....
قلم بزن، قدم بزن ، همیشه بی بهانه همینجا بمان و من هم بی بهانه می ایم

ناشناس گفت...

پریسا! 10 سال بی بهانه از روزای شور و امید و هیجان گذشت! وبهانه های کوچک ساده خوشبختی همه از بین رفتند!

می دانم ! گفت...

بهاره جان ما همه پی تنها یک بهانه ایم برای توجیه زیستن بی بهانه مان