سه‌شنبه

گل می خوام !




گرم گفتگو بودیم که وارد مغازه شد ٬ این را از تغییر مسیر نگاه دوستم ٬ صاحب مغازه٬ دانستم . پسرک کم سن و سال می نمایاند . به زور دوازده سیزده سالش می شد . هوا سرد بود و لباس کمی که به تن داشت نمی توانست از نفوذ سرما بکاهد .
- س س س سلام ٬گ گ گ گل م می می خوام !
-چه گلی ؟
-ای ای این !
تکه ای از یک کارتن پاره را به دستم داد تا به دست دوستم برسانم ٬ نیم نگاهی به نوشته کردم ٬ "کلایول" با دست خطی بچه گانه . سریع رویم را به او کردم ٬ پرسیدم برای آزمایش علوم می خواهی و تا بخواهد شکسته شکسته پاسخم دهد گفتم دو جور داریم یک جورش برای دسته گل است که به کارت نمی آید و جور دیگرش گلهایی است که در مغازه مانده و بی پول ببرشان برای آزمایشت ! این ها را یک نفس گفتم تا با چهره ی متعجب صاحب مغازه مواجه نشوم.
- ب ب به د د دوست ت به دوستم هم می می می دهید؟
همه را از ظرف درآوردم و به دستش دادم تا برود و رفت ! با لبخندی از سر رضایت . رفت و من ماندم و اشکهای سرازیرم و نگاه حیران دوستم !
پی نوشت : فکر می کند که دوستش ندارم ! چه حیف که نمی توانم فکر کنم که دوستش ندارم !
پی نوشت تر: دردا ! که راز پنهان خواهد شد آشکارا !

۲ نظر:

ناشناس گفت...

خوبی پریسا؟
چه قشنگ و احساسی نوشتی.
راستی لینکت کنم یا می خوای توی یه وب دیگه بنویسی.

ناشناس گفت...

این فکرا که گفتی مثه خوره میمونه تو وجود آدما
زیبا بود
خوش باشی