چهارشنبه

می نویسم که بدانی دیگر دل با تو نیست ٬ من رفته ام !


این روزها که می گذرد و هنری ندارد جز گذشتن و کاری از از پیش نمی برد جز گذشتن و رک بگویم عرضه ای ندارد جز گذشتن و البته همان بهتر که می گذرد و نمی ماند تا به لجن زاری ٬ لجن زار تر از این که هست بدل نشود ٬ روزهای سیاهی است و زشتی ! روزهای آزار و رنج ! روزهای پلیدی و نابودی ... در رنجم از گذراندن این روزها و گاه می گویم کاش روزها کمی جوانمرد بودند و وقتی می بینند که این همه تلخم ٬ تلخ ترم نکنند ! اما حیف که روزها هم این روزها به سان آدمیان قدرت درک ندارند و هرچه می توانند می تازانند بر من ! آوخ ! که دلم می گیرد ٬ دلم می سوزد ٬ دلم سیاه می شود برای طبیعت ! سال ها و قرن هاست که در پی به دست آوردن دل آدمیان فصل به فصل و روز به روز رنگ می بازد ٬ شاداب می شود ٬ سفید می شود ٬ زرد می شود ٬ سرخ می شود و سبز ... غافل از اینکه آدمیان ٬ سیاه دل و زشت دل می گذرند از کنار همه ی تلاش ستودنی طبیعت ! آری ! از روزها می گفتم ٬ روزهای نگرانی ٬ سیاهی و آشفتگی ! من چه سخت بوده ام همه ی این روز ها را که ساکت ماندم و دم بر نیاوردم ٬ همه ی بدی هایش را ! اما ! طاقتم طاق شده است ! می خواهم بگویم که یکی از این روزها چه گذشت بر من و بر دلم ! همین نزدیکی ها ! یکی از همین روزها ! یکی از همین آدم ها ! دلم را آنقدر بد به درد آورد ٬ که دلم شکست ٬ ریخت و من با عجله از کنار دلم گذشتم و به روی خودم و دلم نیاوردم که شکسته است و خرده هایش بر زمین افتاده ! گذشتم ! چه ٬ زمانی برای خودم نداشتم به سان همیشه ! زمانی نداشتم برای مویه ٬ گلایه و حتی گریه ! برای یافتن چرایش هم وقت نداشتم ! هرچند می دانم ٬ اگر سال ها هم جستجو کنم ٬ جز نادانی آدمیان ٬ این روزها ٬ هیچ دلیلی نمی یابم ... آری ! آنقدر سخت دلم شکست که ... در این بی مجالی و اندک زمانی ٬ فقط این چند خط را برایت می نویسم که بیایی و بخوانی ٬ ناگفته هایم را ٬ آنوقت که دل شکسته ام درست همان جایی بود که تو ایستاده بودی و من با شتاب دستی بر موهایم کشیدم تا مرتبشان کرده باشم و راه سفر پیش گیرم ! انگار که دل شکسته ام آنجا نمانده است ! گذشتم ٬ یادت هست ؟ یادت هست که چه بد کردی ؟ هر چند نیک می دانم ٬آنقدر سیاه و زشت هستی که در باورت نیست بد کرده ای ! باشد ٬ باز هم نفهم ٬ یا بفهم و شانه هایت را بالا بینداز ! حرفی نیست ! فقط ! فقط بدان که ... بدان که تو ! تو ! آخرین ٬ آخرین و آخرین آدم از این آدمیان در این روزها بوده ای که دل خوش بودم به آدم بودنت ! و به آدم ماندنت ! به بودنت و به ماندنت ! حال که نبوده ای ! هیچ نبوده ای ٬ هیچ ٬ هیچ ٬ هیچ ٬ جز سیاهی و دروغ و ... هیچ هم نبوده ای حتی! می مانم اما بدان که رفته ام ٬ ماندنم از سر بی مرگی است ! بدان که نمانده ام و فقط ادای ماندن است این روزها ٬ آنهم برای نشکستنم ! چه حیف که تو هم نبودی ٬ باشد ٬تو هم ارزانی همه ی آدمیان ٬ این روزها ! بمان با همه ی این سیاه مردمان ناپاک و لایق می دانم تو را بر آنها و آنها را بر تو ! آی ! شما ! همه نارفیقان ! ارزانی هم باشید که لایق همید و دیگر هیچ !آی ! رفیق ! دل خوش دار که می روم ...تنها می مانی با دلت ٬ آی ! تو ! سیاه به رنگ دلت ! آی تو !صاحب یک دو روزه ی دل سپیدم !خاکستر مانده از من با دلت ٬این من نیست که مانده ٬من رفته ام ٬ دلم را باز پس ده که می روم ! آی ! با توام ٬ رفیق ... رفیق ... من رفته ام ...

پی نوشت : این روز ها ، بغضی تلخ گلویم را می گیرد ، از شنیدن و نوشتن و دیدن " لب تر کنی رفیقتم ، کافیه با ما سر کنی " !

هیچ نظری موجود نیست: