یکشنبه

ریه هایم را در مه ٬ از یاد تو پر کردم ٬ تا از یاد برده باشم تو را !



- مه ٬ خوشبختی بزرگی بود برای دیده نشدن و ادامه دادن راه ! برای همین پنهان ماندن ٬ صبح زود از خانه بیرون زده بودم ٬ نفس عمیقی کشیدم و قدم هایم را تند کردم ٬ خنده ام گرفت ٬ با این عجله کجا می رفتم ؟ فکر کردم : مهم نیست ! فقط می روم ! فکر کردم و شانه هایم را بالا انداختم که نشان داده باشم ٬ بی تفاوتم ! دلم می خواست سیگاری می گیراندم ٬ اما نمی شود ! خیابان های این شهر ٬ حتی در مه هم پر از دیدگان ملامت گر است ! حال اینکه ٬ چه را و که را و از چه روی و با چه تشخیصی و اصلا با چه اجازه ای ملامت می کنند ٬ حرف هایی است که اینان ٬ اصلا به آن فکر نمی کنند ! بس است ٬ بیشتر بیندیشم می شوم مانند آنان ! ملامت گر !!! می گذرم ٬ این خیابان ! چه آشناست ؟ نه ! آشنایی نمی خواهم ! می گذرم ! مه را با آغوشی باز استقبال می کنم ! دست را در جیب فرو تر می برم ٬ سردترم می شود ! اما ٬ اهمیتی نمی دهم ! دوست دارم مه را بشکافم و بروم ! باز سودای سیگار به سراغم آمد ! سودای سیگار و سودای تو ! از خانه بیرون آمده ام که به تو نیندیشم ! تو را نبینم ! تو را ندانم ! بس است ! باز هم تو ! برو بیرون از ذهن خسته ام ! ذهن درمانده ام ! چرا آرام نمی گیرد این مغز پیچ در پیچ من ؟ کاش می شد خستگی مغز را در کرد ! می شد مغز را بیرون آورد ٬ ماساژش داد ٬ مشت و مال و خستگی اش که در رفت ٬ بگذاری اش سر جایش ! خنده دار است ٬ اما کاش می شد ٬ لذتی از این فکر پیدا کردم که انگار می شود ! نه ! نمی شود ٬ مغز تا مرگ ٬ تا آزادی باید رنج بکشد و آرام نگیرد ! می گذرم ! در خود فرو تر می روم ! این کار را که می کنم حس می کنم علی شریعتی همین نزدیکی هاست ٬ با پالتویی تیره و سیگار بر لب ! آموخته هایم از او بسیار است ٬ ابتدا از سوسیالیسم او همه را به من آموخت ٬ تا پس از او به این رسیدم که خدا کنار کوره ، در میان کارخانه ایستاده است و دست های پر فتوتش به شوکت بلوغ شهر می دمد . اما ٬ شریعتی ٬ دین مدارم نکرد ٬ مذهب گریزم مانند همیشه ٬ باز هم سیگار !!! از آغاز راه انگار کسی همراهم بیرون آمد از خانه ! می دانم کیست ! صادق است ٬ ۲۰ سال است که همه جا با من است و درد هایم ٬ خوره های وجودم را با من دوره می کند ! آن سوتر مردی ایستاده است ٬ نگاهم می کند ٬ نه ! نمی بینم ! مه است ! مرد است اما ٬ حالم بد می شود از تکرار این واژه ! مرد ! مرد را که می شنوم دلم داش آکل می خواهد و جز او هیچ کس ! به سیگار فکر نمی کنم ! اما ٬ تکرار مرد تو را به یادم آورد ٬ کاش این نام را از تو بگیرند ٬ کاش این نام را از همه ی مرد های این روزها بگیرند ٬ دلم برای پدر بزرگم تنگ تر می شود ٬ مرد من بود با همه ی وجود اسطوره ایش ! کاش زنده بود ! نه ! همان بهتر که مرد ٬ زنده بودن برایش سخت بود با بیماری و مردانگی ! مرد ها این روزها در سلامت هم که باشند بیمارند و دور از مردانگی ! یکی را می خواهند که مردشان باشد ! هه ! مردشان ! همان به ! که مرد ! بیمار بود و طاقت خواری نداشت ! از مردهای این روزها دور بود که خواری ٬ اولین خصوصیتشان است و چه لذت می برند از نامردی شان ! هوا سردتر شده ! اما تا پایان این خیابان خواهم رفت ! خون در رگ هایم می جوشد ٬ بیچاره ٬ زنانی که باید مردی داشته باشند تا بتوانند زندگی کنند و محتاج تکیه بر مردانند تا گذران کنند روز ها ! سرخوش می شوم از یاد آوری این که من می توانم خودم را اداره کنم و برای حتی سیر شدن شکمم ٬ نیازی به این گرگ ها ندارم که درکشان از زندگی نسبت مستقیم با آلتشان دارد ٬ جالب این که نماد مردانگی شان هم همین آلت شان است که اگر نباشد ٬ نمی توان فهمید مردند یا نه ٬ تا نبینی ٬ جنسیتشان تعیین نمی شود ! اه ! چه می گویم ؟ آمده بودم که به این ها فکر نکنم ! به پایان خیابان نزدیک می شوم ٬ اما ٬ حتی یک لحظه را بی فکر سر نکرده ام ٬ پس آمده ام چه کنم ؟ آهان ! به تو فکر نکنم ! باشد ٬ نمی کنم ٬ هه ! شانه هایم را به هم نزدیک می کنم ! آخر با تو چه کنم ؟ نمی دانم ! اما ٬ این هوا سیگار را فریاد می کشد ٬ برمی گردم به خانه ٬ آنجا هیچ هم نتوانم ٬ سیگاری خواهم گیراند و همه ی خشمم را بر سر آن بیچاره با پک های محکمم ٬ خالی خواهم کرد ٬ آنجا دیگر چشمی با تعجب و هرزگی نگاهم نمی کند که یک زن !!! سیگار می کشد ٬ فقط زن همسایه ٬ که خود را آدم ترین آدم می داند و نمی گویم که ماهیتش چیست تا مانند او نشوم ٬ به بقیه همسایه ها می گوید ٬ پریسا در خانه اش سیگار می کشد و این کشف پیروزمندانه اش را دهان به دهان به گوش شهر می رساند . هواخوری بس است ٬ ریه هایم از هوای مه آلود پاک پر شد ٬ حالا ریه هایم دود سیگار می خواهند ! به خانه می روم تا سیگاری بگیرانم ٬تو را ببینم ! هر چند دردم تازه می شود از دوری ات و دلهره ام بیشتر و با شنیدن صدای هرماشینی با خود می گویم ٬ خودشانند ٬ آمده اند به سراغم آدم هایی با ریش هایی بلند ! اما در خانه به تو نزدیک ترم و دور ترم از شهر و آدمیان بی مهرش ! پس می روم ! کلید را که می چرخانم در قفل ٬ به یاد می آورم که چه قدر از این شهر بیزارم ٬ نفسم را که می سپارم به سیگار ٬ باز با خود می گویم ٬ اگر حتی یک روز از عمرم مانده باشد ٬ از این شهر می روم ...

پسا نوشت : تو اگر می دانستی

که چه زخمی دارد

خنجر از دست عزیزان خوردن

از من خسته نمی پرسیدی

آه ! ای زن ! چرا تنهایی ؟

۱ نظر:

ناشناس گفت...

می گذرد این روزها هم ...