دوشنبه

تیک تیک تیک تاک ...


تو خوابیدی و من خواستم که بیدار بمانم ... بیدار بمانم و به سان همیشه بنویسم . اما ... باز در آغاز نوشتن قلم را گم کردم . نمی دانم ... شاید من او را گم نکردم ٬ او مرا گم کرد ... آری ! او ! قلم من ٬ جان دارد ٬ وقتی می دود بر روی کاغذ ٬ جان می دهد به کاغذ و به من ٬ به همه ی آنچه که در اطراف من است ٬ پس ٬ قلم را ! قلمم را ! او ٬ خطاب می کنم ! آری ! شاید او مرا گم کرده باشد ٬ تا به دست نگیرمش و ننویسم و شیره ی جانش را نکشم ٬ به پای هوس بازی های خودم ... می یابمش و در دست می گیرمش ٬ در دست گرمم که از گرمای دست تو گرم شده است ٬ اینجا که من هستم ٬ آنجا تو خوابی ! خوابی و من در انتظار بیداریت ٬ دلم برای بیداریت تنگ است ٬ برای حرف های بیخودی که می زنیم و اینکه هیچ کار مهمی نمی کنیم و همین که هیچ نمی کنیم مهم است ... گوشی ات زنگ می خورد ٬ ساکتش می کنم ٬ بیدار نشوی ٬ با آنکه بیشتر دوست دارم ٬ گوشی را بهانه کنم ٬ بیایم ٬ تکانت دهم و بگویم بیدار شو ! گوشی ات زنگ می خورد ! اما نه ... تو خوابی و من چند صفحه ای از کتاب کورتاسار را خواندم که بارها خوانده بودمش و باز لذت بردم از نزدیکی تو و بودنت و از خواندن کتابی که هدیه گرفته بودی ... صدای تیک تیک دو ساعت که یکی وقت تهران پر دود را نشان می دهد و دیگری شهری پردود تر آزارم نمی دهد و لیوان نیمه پر آبمیوه تشنه ترم نمی کند ... دوست تر می دارم ساکت بمانم تا تو آرام گیری ... آرامش را دوست دارم و باور می کنم که با تو آرامم ... فکر که می کنم ٬ می بینم خیلی هم بد نیست ... کسی را مدت ها بشناسی ٬ بی آنکه بدانی اش و بی مقدمه بدانی اش ٬ سعی می کنم بیشتر و بیشتر بدانمت ... صدای نفس هایت می آید ٬ کاش ! بیدار شده باشی ٬ اما نه ! شاید از این پهلو به آن پهلو شده باشی آه ! آری ! نمی دانم چرا ! اما دلم اینجا کمی آرام گرفته است ٬ باور کن اینجا توانستم ٬ دو بار نفس عمیق بکشم ٬ کاش می شد ٬ سیگاری می گیراندم ٬ اما دود سیگار تو را خواهد آزرد ٬ پس ساکت می نشینم ٬ می نویسم و سیگار نمی کشم ... کمی بعد باید بروم ... فکر کردم صدایم کردی : پری ! اما ! نه ! باز خاموش شدی و خانه شد تیک تیک تیک تاک ... نزدیک رفتن شده ٬ ظرفی از میوه جلوی پایم نگاه می کند مرا و من بی میلم به همه چیز ٬ رخوتی سخت تنم را فراگرفته ... کاش از کنار تو بر نمی خاستم ٬ اما ساکن ماندن را تاب نمی آورم در کنارت ... وسوسه ی سیگار رهایم نمی کند ... به دنبال زیر سیگاری می روم و نمی یابم ... پنجره را باز می کنم برای تکاندن سیگار ... خانه ای آن روبرو ٬ بزرگ و قدیمی رخ می نمایاند ... مخروبه ... نه ! متروکه ... و چند کبوتر نشسته بر پنجره ها ی خانه ی خالی ... چقدر از دیدن خانه ای که انسانی در آن نیست آرام می شوم ... آنجا ... روی پیاده روی باریک خیابان کسی برای کبوتر ها گندم ریخته ...اگر بیدار بودی با خنده می گفتی : پری ! کار کی می تونه باشه ٬ این وقت روز ؟ اما تو هنوز خوابی ... دود سیگار را بیرون می دهم و کبوتر ها خیره نگاهم می کنند ! نه ! من فکر می کنم که نگاهم می کنند ... کم کم باید بروم ... سیگار را بیرون می اندازم ... ایستاده ام در آشپزخانه ... گرد و غبار خبر می دهد که در این خانه و در این آشپزخانه زنی نیست ... مصمم می شوم ... چند روز دیگر بیایم و خانه تکانی کنم ... راستی در خانه ات دمپایی نداری ... یادم باشد چند تایی برایت بیاورم ... حرف زیاد دارم ٬ اما تو خوابی ... نه ! باور کن خوابیدنت مرا آزار نمی دهد ... آرام می شوم از آرام ماندنت ...دوستت دارم به خاطر همین تفاوتت و دوری ات از هر آنچه دیگرانند ... آرام می شوم با تو دور از همه ی قید و بند ها و غرض ورزی ها و توقع ها ... کاش می شد ٬ آرامش همیشگی داشتم ... ابدی ... دنیای بهتر ... با مرگ ! آه ! زنان همسایه قال می کنند ! نمی دانم چرا نمی توانم بفهمم این زنان همسایه ٬ چگونه این همه با اشتیاق حرف می زنند از روزمرگی هاشان و من و تو لاجرم به سکوت آموخته شده ایم ... می روم ... دستی به موهای پریشانم بکشم و این تن سنگین را به نزدیکی ات بکشانم و آرام صدایت کنم ... بیدار شو ٬ می خواهم بروم ... صدایم را صاف می کنم ٬ ساعت می پرد توی حرفم ... تیک تیک تیک تاک ...پس ٬ بی صدا لباس می پوشم ... عصر که نوشته ام را نشانت دهم ٬ با تعجب خواهی پرسید : پری ! این را کی نوشتی ؟ لبخندی می نشانم بر لب وآرام می روم ... تو هنوز خوابی ...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

می روم و تو هنوز خوابی ...
من سال هاست رفته ام ...